قصه “آقا خرگوشه و آقا گرگه”
قصه “آقا خرگوشه و آقا گرگه” : روزی خرگوشی نزدیک تپه ای راه می رفت که صدای یک نفر را شنید که می گفت:”کمک کنید! کمک کنید!” خرگوش این طرف و آن طرفش را نگاه کرد، سنگی روی پشتش افتاده بود و نمی توانست بلند شود.
گرگ تا او را دید فریاد زد:”خرگوش، این سنگ بزرگ را از پشت من بردار وگرنه می میرم!” خرگوش خیلی کوشش کرد تا عاقبت سنگ را از پشت گرگ برداشت. آن وقت گرگ پرید و کمر او را به دهان گرفت.
خرگوش فریاد زد:” اگر مرا بخوری تا زنده ام به تو کمک نمی کنم.”
گرگ گفت:”تو دیگر زنده نمی مانی. برای آنکه من می خواهم تو را بخورم.”
خرگوش گفت:”هیچ حیوان خوبی، کسی را که به او کمک کرده است، نمی خورد. این کار درستی نیست. تو از اردک بپرس. او خیلی چاق است و چیزهای زیادی می داند و قبول خواهد کرد که هیچ کسی چنین کاری نمی کند.”
گرگ گفت:”من از او می پرسم و اگر او آنطور که من می خواهم نگوید، او را هم می خورم.”
آنوقت گرگ و خرگوش نزد اردک رفتند. وقتی به نزد اردک رسیدند، گرگ گفت:”من خرگوش را موقعی که نزدیک تپه نشسته بود، گرفتم و می خواهم او را بخورم. حالا بگو، عقیده تو چیست؟”
خرگوش گفت:”نه این درست نیست! من سنگ بزرگی را از پشت گرگ برداشتم. که می گویم او نباید مرا بخورد. برای اینکه به او کمک کرده ام. حالا بگو عقیده تو چیست؟”
اردک گفت:”کدام سنگ؟”
خرگوش گفت:” همان سنگی که نزدیک تپه است!”
اردک گفت:” باید آن را ببینم. اگر آن را نبینم، چطور می توانم بگویم که عقیده ام چیست؟”
آن وقت گرگ و خرگوش و اردک به طرف سنگ رفتند تا آن را ببینند. اردک گفت:”حالا سنگ را مثل اولش بگذارید تا ببینم چطوری بوده است!” و آنها سنگ را سر جایش گذاشتند. اردک گفت:” نه. اینطوری نبوده است! شما گفتید سنگ روی پشت گرگ بوده است.” آن وقت آنها سنگ را روی پشت گرگ گذاشتند.
گرگ گفت:” حالا دیدی که سنگ چطور قرار گرفته بود؟ حالا نظر تو چیست؟” اردک و خرگوش به هم نگاهی کردند و بعد خندیدند و گفتند:”می گوییم نظر ما این است که به خانه برویم و تو هم از یک نفر دیگر خواهش کنی تا سنگ را از پشتت بردارد! اینطوری بهتر است.” و آن وقت اردک و خرگوش خنده کنان از آنجا دور شدند.